پرنده گفت : چه بويی چه آفتابی
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خويش خواهم رفت
پرنده از لب ايوان پريد
مثل پيامی پر يد و رفت
پرندهی کوچک
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پ رنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ار تفاع بیخبری میپريد
و لحظهای آبی را
ديوانهوار تجربه می کرد
پرنده آه فقط يک پرنده بود
Autor: Forugh Farrokhzad