من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک را
نمی دا نستم
اما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودند
در تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودند
زیرا که بی کسی، آنان را
به انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود
....
آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند
....
و امشب که باد ها ماسیده اند
گذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپد
کوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟

Autor: احمد شاملو

من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بود<br />من سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک را<br />نمی دا نستم<br />اما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودند<br />در تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودند<br />زیرا که بی کسی، آنان را<br />به انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود<br />....<br />آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند<br />....<br />و امشب که باد ها ماسیده اند<br />گذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپد<br />کوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟ - احمد شاملو




©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab