چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود هر چه یاد و یادگارم بود ریخته ست چون درختی در زمستانم بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود دیگر کنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانی انبوهم ایا لانه خواهد بست ؟ دیگر ایا زخمه های هیچ پیرایش با امید روزهای سبز اینده خواهدم این سوی و آن سو خست ؟ چون درختی اندر اقصای زمستانم ریخته دیری ست هر چه بودم یاد و بودم برگ یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن یاد رنج از دستهای منتظر بردن برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن ای بهار همچجنان تا جاودان در راه همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر هرگز و هرگز بربیابان غریب من منگر و منگر سایه ی نمنک و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من همچنان بگذار تا درود دردنک اندهان ماند سرود من