دهان ات را می بویند
مبادا که گفته باشی دوست ات می دارم.
دل ات را می بویند
روزگار غریبی ست، نازنین
وعشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمد شاملو

Tags: poem



Go to quote


به تو دست مي‌سايم و جهان را در مي‌يابم،
به تو مي‌انديشم
و زمان را لمس مي‌کنم
معلق و بي‌انتها
عُريان.



مي‌وزم، مي‌بارم، مي‌تابم.
آسمان‌ام
ستاره‌گان و زمين،
و گندم ِ عطرآگيني که دانه مي‌بندد
رقصان
در جان ِ سبز ِ خويش.





از تو عبور مي‌کنم
چنان که تُندری از شب. ــ



مي‌درخشم
و فرومي‌ريزم.
احمد شاملو

احمد شاملو


Go to quote


همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.

ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

احمد شاملو


Go to quote


مرگ را ديده‌ام من.



در ديدار غمناك،

من مرگ را به دست

سوده‌ام.



من مرگ را زيسته‌ام

با آوازي غمناك

غمناك

و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده

احمد شاملو


Go to quote


در مدرسه
آموزگار
کدام دختر است
که شو می‌کند به باد؟

کودک
دختر همهٔ هوس‌ها.

آموزگار
باد، به‌اش
چشم روشنی چه می‌دهد؟

کودک
دستهٔ ورق‌های بازی
و گردبادهای طلائی را.

آموزگار
دختر در عوض
به او چه می‌دهد؟

کودک
دلکِ بی‌شیله پیله‌اش را.

آموزگار
دخترک
اسمش چیست؟

کودک
اسمش دیگر از اسرار است!

[پنجرهٔ مدرسه، پرده‌ئی از ستارها دارد]

لورکا، فدریکو گارسیا. «فدریکو گارسیا لورکا». همچون کوچه‌ئی بی‌انتها. ترجمهٔ احمد شاملو. چاپ سوم، تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۷۴،

احمد شاملو

Tags: شعر



Go to quote


باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند

احمد شاملو


Go to quote


به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم
در آستانه دریا و علف
....

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟

جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
"متبرک باد نام تو"

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را

احمد شاملو


Go to quote


من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک را
نمی دا نستم
اما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودند
در تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودند
زیرا که بی کسی، آنان را
به انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود
....
آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند
....
و امشب که باد ها ماسیده اند
گذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپد
کوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟

احمد شاملو


Go to quote


کوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

احمد شاملو

Tags: poem



Go to quote


در نگاه‌ ات همه‌ي مهرباني‌هاست:
قاصدي که زنده‌گي را خبر مي‌دهد.

و در سکوت‌ات همه‌ي صداها:
فريادي که بودن را تجربه مي‌کند.

احمد شاملو

Tags: poem



Go to quote



Page 1 of 8.
next last »

©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab