گرچه روز شنبه یک ساعت زودتر آغاز میشد و در آن از فرانسواز خبری نبود، و برای عمهام کندتر از روزهای دیگر میگذشت، او از آغاز هفته بازگشتاش را بیصبرانه انتظار میکشید، انگار که همهی سرگرمی و تنوعی که هنوز تن نزار وسواسآکندهاش میتوانست تحمل کند در آن نهفته بود. با این همه، چنین نبود که دلاش گاهی تنوعی بزرگتر نخواهد، و برای او هم آن ساعتهای استثنایی وجود نداشته باشد که در آنها عطش ِ چیزی دیگر، جز آنچه را که هست داریم، و کسانی که نداشتن نیرو و تخیل نمیگذارد منشأ نوآوری را در درون خود سراغ کنند، منتظرند تا دقیقهای که میآید یا نامهرسانی که زنگ میزند برایشان چیزی تازه از راه بیاورد، حتی اگر بدترین باشد، یا هیجانی یا غصهای. ساعتهایی که حساسیت آدمی، که خوشیاش آن را چون چنگی گوشهافتاده از نوا انداخته است، سر ِ آن دارد که در دستی، ولو خشن، به آوا درآید، حتی اگر آن دست بشکندش. ساعتهایی که ارادهی آدمی که با آنهمه دشواری این حق را از آن ِ خود کرده است که بی مانعی با خواستها، با رنجهای خود سر کند، هوای آن دارد که عنان به دست ِ رویدادهای بیچونوچرا، ولو رنجناک، رها کند
Author: Marcel Proust