فهمیدم احساس‌های مشابهی، هم‌زمان و به ترتیبی از پیش حساب‌شده، به همه‌ی آدم‌ها دست نمی‌دهد. بعدها، هر بار که کتاب خواندنی طولانی حال گپ‌زدن را در من انگیخته بود می‌دیدم که برعکس، دوستی که اشتیاق سخن‌گفتن با او را داشتم گفت‌وگویی را با لذت به پایان برده است و دیگر می‌خواهد آسوده جیزبخواند. اگر مهربانانه به پدر و مادرم فکر کرده و برای خوشامدشان تصمیم‌هایی بسیار عاقلانه و شایسته گرفته بودم، می‌دیدم که آن دو در همان زمان به خطای کوچکی از من که خودم فراموش‌اش کرده بودم پی برده‌اند و در همان لحظه‌ای که به سوی‌شان پر می‌کشیدم تا ببوسم‌شان، به سختی سرزنش‌ام می‌کردند

Author: Marcel Proust

فهمیدم احساس‌های مشابهی، هم‌زمان و به ترتیبی از پیش حساب‌شده، به همه‌ی آدم‌ها دست نمی‌دهد. بعدها، هر بار که کتاب خواندنی طولانی حال گپ‌زدن را در من انگیخته بود می‌دیدم که برعکس، دوستی که اشتیاق سخن‌گفتن با او را داشتم گفت‌وگویی را با لذت به پایان برده است و دیگر می‌خواهد آسوده جیزبخواند. اگر مهربانانه به پدر و مادرم فکر کرده و برای خوشامدشان تصمیم‌هایی بسیار عاقلانه و شایسته گرفته بودم، می‌دیدم که آن دو در همان زمان به خطای کوچکی از من که خودم فراموش‌اش کرده بودم پی برده‌اند و در همان لحظه‌ای که به سوی‌شان پر می‌کشیدم تا ببوسم‌شان، به سختی سرزنش‌ام می‌کردند - Marcel Proust




©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab