گاهی، در کناره‌ی پر درخت رود، به خانه‌ای به اصطلاح «تفریحی» برمی‌خوردیم که تک‌افتاده، گم، چشم‌اش به هیچ‌چیز جهان جز رودخانه‌ای که پایه‌هایش را می‌شست نمی‌افتاد. زن جوانی که چهره‌ی اندیشناک و توری‌های برازنده‌اش مال محل نبود و بدون شک به آنجا آمده بود تا، به قول مردم «از دنیا ببُرد»، و لذت تلخ این حس را بچشد که نام‌اش، و به‌ویژه نام کسی که او نتوانسته بود دل‌اش را برای خود نگه دارد، در آنجا ناشناس بود، در چارچوب پنجره‌ای دیده می‌شد که نمی‌گذاشت دورتر از قایقی را که نزدیک در بسته شده بود ببیند. با شنیدن صدای رهگذران آن سوی درختان کناره، که حتا پیش از دیدن چهره‌هایشان می‌توانست مطمئن باشد هیچ‌گاه بی‌وفای او را نشناخته بودند و از آن پس نیز نمی‌شناختند، و گذشته‌شان هیچ اثری از او نداشت و آینده‌شان نیز نمی‌توانست داشته باشد، بی‌خیالانه سری بلند می‌کرد. حس می‌شد که با آن گوشه‌گیری، به میل خود جاهایی را که دست‌کم می‌توانست دلدارش را آنجا ببیند، برای آمدن به جاهایی که هرگز او را ندیده بودند ترک کرده بود. و من نگاه‌اش می‌کردم که، بازگشته از گردشی در راهی که می‌دانست او از آن نخواهد گذشت، دستکش‌های بلندش را با نازی بیهوده از دستان تسلیم‌شده‌اش درمی‌آورد

Author: Marcel Proust

گاهی، در کناره‌ی پر درخت رود، به خانه‌ای به اصطلاح «تفریحی» برمی‌خوردیم که تک‌افتاده، گم، چشم‌اش به هیچ‌چیز جهان جز رودخانه‌ای که پایه‌هایش را می‌شست نمی‌افتاد. زن جوانی که چهره‌ی اندیشناک و توری‌های برازنده‌اش مال محل نبود و بدون شک به آنجا آمده بود تا، به قول مردم «از دنیا ببُرد»، و لذت تلخ این حس را بچشد که نام‌اش، و به‌ویژه نام کسی که او نتوانسته بود دل‌اش را برای خود نگه دارد، در آنجا ناشناس بود، در چارچوب پنجره‌ای دیده می‌شد که نمی‌گذاشت دورتر از قایقی را که نزدیک در بسته شده بود ببیند. با شنیدن صدای رهگذران آن سوی درختان کناره، که حتا پیش از دیدن چهره‌هایشان می‌توانست مطمئن باشد هیچ‌گاه بی‌وفای او را نشناخته بودند و از آن پس نیز نمی‌شناختند، و گذشته‌شان هیچ اثری از او نداشت و آینده‌شان نیز نمی‌توانست داشته باشد، بی‌خیالانه سری بلند می‌کرد. حس می‌شد که با آن گوشه‌گیری، به میل خود جاهایی را که دست‌کم می‌توانست دلدارش را آنجا ببیند، برای آمدن به جاهایی که هرگز او را ندیده بودند ترک کرده بود. و من نگاه‌اش می‌کردم که، بازگشته از گردشی در راهی که می‌دانست او از آن نخواهد گذشت، دستکش‌های بلندش را با نازی بیهوده از دستان تسلیم‌شده‌اش درمی‌آورد - Marcel Proust




©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab