سالِ گاو



1

موش رگِ سياهِ تندي ست كه در من مي خواند
ببرها صامت اند
پنجه هايش آهسته رويِ برف جان مي كنند...


2

تاريك بود
با عناصرِ فلزي اش ولغزندگيِ يخ كه بر من آوار شد
به كلي تاريك بود...



ماهي چروك كه روي سايه ام راه مي رفت...ماهياني ست كه به گور ريخته ام...
خاطره اي عتيق كه روي سقف آويزان است!...

قرن هاست كه ادامه دارد
رويِ صورتكي كه حرف مي زند
اداهايش شكل مي گيرند....

يخ ها كه مي ريزند... شاخه هايِ مشبكم شكسته اند...


عروسك كاغذي ما بود
كه بر باد داديم اش
و نقش اش كهنه شد بر سقف ...



3



تابوتِ شيشه اي پشتِ پنجره است
زمان بر من ماسيده است
سايه اي كه بر تغار مانده است...

رويِ شيشه هاي لرزاني كه مي لرزيد...


ديروز را به خاك سپرده ام
انگشت ها بر شيشه ساكن اند
زمان لابه لايِ آنها گير كرده است...


آن ابر هيچوقت به پايان نرسيد...آن خطوط به كلي تاريك بودند... آيينه اي كه تا ابد در من راه مي رفت...و ماه كه از دست ام به تنگ آمده است!

زمين مجرايي كهنه است كه پوسيده است
كلاغ ها كه بر باد رفته اند!
خيلِ مورچگاني كه به خانه ام ريخته اند
اين باران هفتصد سال است كه مي بارد
آن كور كه در راهست
و امسال كه سالِ گاو است...


4

اين خرگوش كه از سمتِ راست مي آيد
با برف هايِ سفيد خوابيده است
اين خرگوش كه به رگ هام آغشته است
خونِ برف ها را جويده است...

Author: Rosa Jamali

سالِ گاو<br /> <br /> <br /> <br />1<br /> <br />موش رگِ سياهِ تندي ست كه در من مي خواند<br />ببرها صامت اند<br />پنجه هايش آهسته رويِ برف جان مي كنند...<br /> <br /> <br />2<br /> <br />تاريك بود<br />با عناصرِ فلزي اش ولغزندگيِ يخ كه بر من آوار شد<br />به كلي تاريك بود...<br /><br /><br /><br />ماهي چروك كه روي سايه ام راه مي رفت...ماهياني ست كه به گور ريخته ام...<br />خاطره اي عتيق كه روي سقف آويزان است!... <br /><br /> قرن هاست كه ادامه دارد<br />رويِ صورتكي كه حرف مي زند<br />اداهايش شكل مي گيرند....<br /><br /> يخ ها كه مي ريزند... شاخه هايِ مشبكم شكسته اند...<br /> <br /><br />عروسك كاغذي ما بود <br />كه بر باد داديم اش <br />و نقش اش كهنه شد بر سقف ...<br /> <br /> <br /> <br />3<br /> <br /><br /> <br />تابوتِ شيشه اي پشتِ پنجره است<br />زمان بر من ماسيده است <br />سايه اي كه بر تغار مانده است...<br /> <br />رويِ شيشه هاي لرزاني كه مي لرزيد...<br /> <br /><br />ديروز را به خاك سپرده ام<br />انگشت ها بر شيشه ساكن اند <br />زمان لابه لايِ آنها گير كرده است...<br /><br /> <br />آن ابر هيچوقت به پايان نرسيد...آن خطوط به كلي تاريك بودند... آيينه اي كه تا ابد در من راه مي رفت...و ماه كه از دست ام به تنگ آمده است!<br /> <br />زمين مجرايي كهنه است كه پوسيده است<br />كلاغ ها كه بر باد رفته اند!<br />خيلِ مورچگاني كه به خانه ام ريخته اند <br />اين باران هفتصد سال است كه مي بارد <br />آن كور كه در راهست<br />و امسال كه سالِ گاو است...<br /> <br /> <br />4<br /> <br />اين خرگوش كه از سمتِ راست مي آيد <br />با برف هايِ سفيد خوابيده است<br />اين خرگوش كه به رگ هام آغشته است<br />خونِ برف ها را جويده است... - Rosa Jamali


©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab