ایستگاه
چمدانم را بسته ام!
در مریخ هم که بگردی برگی از من پیدا نمی کنی
باز هم چیزی کم است
به حاشیه رسیده ام
عقربه به صفر نزدیک شده
اگر قطب نما را به من بدهی
باز درخت های دو طرف خیابان مساوی اند
چه کنم؟
حیف شده ام
"دوستت دارمی " که از لب پنجره افتاد.
حتا خدا هم که از آن بالا نگاهم می کند ، گریه اش می گیرد
لباس های قدیمی ام بلاتکلیف مانده ست
چروک خورده ام
و به ایستگاه رسیده ام.
Author: Rosa Jamali