زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
بخدا چيز ديگرم كم نيست
كو دلم كو دلي كه برد و نداد
غارتم كرده، داد مي خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلي آزاد و شاد مي خواهم
دگرم آرزوي عشقي نيست
بي دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مي ناليد
كه هنوزم نظر باو باشد
او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
واي بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را
Author: Forugh Farrokhzad