آخرین خیابان تهران
روبه فرودگاه
حالا برآیند دست هایم سرزمینی ست گنگ
به اندازه ی یک کف دست
رو به آفتابِ لیز
که خورشیدش قهر کرده است
از دشتِ لوت ادامه داشت ، خوابی دراز که انگشتم را جا به جا می کرد
میانِ دندان هایم سفت می شد ، وزشی گنگ
گردبادی
از دشت شن
تا کوچه ی پشتی خانه من!
بریده بریده تکه های صورتم را می چسبانم که بخندم؟
پرشی کوتاه به اندازه ی یک کف دست
درست همانقدر که پیش بینی کرده بودی
گوری بلند
تا بلندترین شب سال را بخوابانی
خواب از پلک های ما کوچ کرده
بر کناره های حوض لنگر کشیده است
پارگی لب هایش را گم کرده است
بی چاره!
بریده بریده تکه های صورتم را می چسبانید که بخندم؟
چیزی را خرت خرت قیچی می کنند
تکه های الفبا که افتاده روی خاک
حروف نام ماست؟
فراموشش کرده بودید؟
تویِ سکسکه هایِ یک در میان
ثابت و سفت
وسطِ خاکِ این کویر پهن
نفسِ مادرم را حبس کرده بودید؟
لای شن گم می شد
جای پاهاش.
بریده بریده تکه های صورتم را می چسبانید که بخندم؟
نه!...
به آخرین خیابان بر نمی گردم
یک لنگه ازین دو کفش را جا گذاشته ام که بپوشی و دنبالم بیایی
نقشی عجیب شکل می گیرد
رو به افق
به اندازه ی یک کف دست!
پرشی بلند که از سه پا تجاوز می کرد
به اندازه ی یک کف دست!...
Author: Rosa Jamali