خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری هست به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه

Author: هوشنگ ابتهاج

خانه دل تنگ غروبی خفه بود <br /> مثل امروز که تنگ است دلم <br /> پدرم گفت چراغ <br /> و شب از شب پر شد <br /> من به خود گفتم یک روز گذشت <br /> مادرم آه کشید <br /> زود بر خواهد گشت <br />ابری هست به چشمم لغزید<br />و سپس خوابم برد <br /> که گمان داشت که هست این همه درد <br /> در کمین دل آن کودک خرد ؟<br /> آری آن روز چو می رفت کسی<br />داشتم آمدنش را باور <br />من نمی دانستم <br /> معنی هرگز را<br /> تو چرا بازنگشتی دیگر ؟<br /> آه ای واژه شوم<br /> خو نکرده ست دلم با تو هنوز <br /> من پس از این همه سال <br /> چشم دارم در راه <br />که بیایند عزیزانم آه - هوشنگ ابتهاج




©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab