«چرا حالا نمیتوانیم دوست باشیم؟ این چیزی است که من میخواهم و چیزی است که تو میخواهی.»
ولی اسبها این را نمیخواستند و از هم جدا شدند؛ زمین نیز این را نمیخواست، زیرا در راهشان صخرههایی قرار داده بود، که سواران میبایست تک تک بگذرند. هنگامی که از آنجا گذشتند شهر مائو را زیر پای خود دیدند، و معابد، و آبگیر، و زندان، و قصر، و مهمانخانهٔ اروپایی را. پرندگان و کرکسها را دیدند، گویی آنها نیز نمیخواستند و همه با صدها صدای خود میگفتند «نه، هنوز نه» و آسمان گفت: «نه، آنجا نه».
Page 1 of 1.
©gutesprueche.com
Data privacy
Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies
Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.