تاريك بود
با عناصرِ فلزي اش ولغزندگيِ يخ كه بر من آوار شد
ماهي چروك كه روي سايه ام راه مي رفت ماهياني ست كه به گور ريخته ام
خاطره اي عتيق كه روي سقف آويزان است
قرن هاست كه ادامه دارد
رويِ صورتكي كه حرف مي زند
اداهايش شكل مي گيرند
يخ ها كه مي ريزند، شاخه های مشبكم شكسته اند
عروسك كاغذي ما بود
كه بر باد داديم اش
و نقش اش كهنه شد بر سقف
Tags: شعر-رزا-جمالی
بر اين منطقه البروج استوايي ام
اسفند امسال از هميشه طولاني تر بود
ارديبهشت در هجوم شهاب سنگ هام گرگ و ميش زده بود
بر صفحات استوايي ام خاك نيمه تَرَش دارند تجزيه مي شوند
و فرسايشم عمودي ست
و جنگل هاي باراني ام فرسايشي...
بر عرض جغرافيايي نامعلومي كه من مي چرخم
از سطح دريا شش فرسخ فاصله دارم
و ارتفاع من از سطح آب چيزي شبيه صفر است
با اينكه برمرتفع ترين پله ايستاده ام
ماه را رويت نمي كنم
و تقويم روزِ ديگري را ورق نمي زند...
(بواسطه ي جلبك ها ست كه مي شناسيدم و هواي منجمدم كه دما را حفظ مي كند...
شبيه گزنه اي به چسبندگي زمين وابسته ام
خرچنگ ها و اجرام آسماني از كوره ي واحدي سُريده اند
وبر اين محيط گرم طوفاني ام ذرات تجزيه مي شوند
و باران هاي سيل آساست
و باران هاي سيل آساست....
بر اقيانوس منجمد شمالي ، جزيره اي ست گرمسيري كه منم
(علي رغم آن چه گفتم نيازي به محاسبه نيست!)
محدوده اي ست كه از پيش تعيين شده است
واما فشار سنج كار نمي كند
در امتداد اين خط گُمَم ، انگار معتدلم
و جنگل هاي گرمسيري كه تو ساخته اي از من
پوست تنم را تيره كرده است.
با كرم هاي خاكي همزيستي عجيبي پيدا كرده ام
و عصاره ي گياهي كه تپانده اي در حلقم.
Tags: شعر-رزا-جمالی
شعله هاي گرمايي
نشسته بوديم سكونِ معلق هوا را يكريزبه نخ مي كشيديم
تمام ذهنم اين بود كه لايه هاي بهشت را در مغزم ذخيره كنم
وبدوزم به تكه هايي از ارديبهشت شخصي ام .
گفتي از پانصد سال پيش با هم بوده ايم
واز روزي كه به دنيا آمده ام بر آن درخت وحشي نقر شده ايم
و قابمان گرفته اند
هر دو
و با پيراهن هايي از ما كه منتشر شده است در زماني كه افليج مان كرده است از اضطراب
هيولايي از تپشِ قلب
جداره هاي من را از زمين بي واسطه كنده است
و به تو وصلم كرده است.
Tags: شعر-رزا-جمالی
به وقتِ گرينويچ
لرزهنگاری اين خواب را به فردا بسپاريد
مسافتی را که پيموده بوديم قسمت کردهايم
ارتفاع نامحدودیست که از شبکه خارج شده است
از پهنهای گسترده بر زمين
بر چاههايی که نقبهای هوايی ما بودند
گذر کرده است؛
روی دوری کند
که شبکههايی بینام را نامگذاری کرده بوديم
نصفالنهاری که ما را به عرض زمين مربوط میکرد
مدارهايی که درجات جغرافيايی را گم کرده بودند
روی دوری کند
شبکهایست بینام!
اين جا مربعيست مطرود که از حاشيهی جهان بيرون زده است، از فقراتِ تاریخ جدا شده است ، روی خطی صاف که برش زدهايم
ديگر جهان با ساعت تو تنظيم نخواهد شد...
يعنی نبضهای شما هم يکنواخت با ما میزند؟
گزارش اين زمينلرزه هنوز به منطقهی ما نرسيده است
اينجا زمين بنبست است
به شکلی تصادفی
چند درجه از عرض جغرافيايی مورد نظر عقب افتادهايم
اما به طور قطع
روزی از خبرگزاریهای جهان اعلام خواهد شد:
که اينجا چرخهی حيات سالم بوده است.
نصفالنهاری را که رد کرده بوديم عرض زمين را شکافته است
با يک طول جغرافيايی نامحدود
که ماهوارهها را میپيمود
اين جهانیترين کتيبهی ماست:
نشانی ما را از روی چاههايی که به اعماق خاک نقب میزدند پاک کنيد!
منشورها در دوری نامحدود میچرخند
ديگر اما دير شده است
ساعت اينجا هميشه عقبتر است
چه مسافتی را میبايست طی میکرديم؟
بايد از مرزهايی کور، سرزمينی بهنام برمودا گذر کنم
برای شما در مکاتبهای با حروفی درشت اسمی کبير را خواهم نوشت
در آنجا که با حروفی نامرئی امتداد پيدا کردهايم
آخرين تلاشهای ما برای بقا
نيمروزی رو به غروب
آنچه از آن شکل قديمی به جا مانده است
و مکعبی که سالها پيش تبعيد شده است
و محض، بر پهنهای که به فراموشی سپرده میشد...
حروفی رمزی
کلمهی عبور را مخدوش خواهند کرد.
Tags: شعر-رزا-جمالی
دودگيرها
دودگيرها در نوسان وحشيِ خود يك جانبه برهاله اي ازسياره ام يورش مي بُردند
قطعاتِ شيشه اي كه شكست درپوش ويژه ي خود را ناشيانه گم كردم
اجاق ام از پريروز به روز يا شب روشن است
و در من اكنون پناه گرفتي ، اي يار!
به التهاب وحشيِ مغزم چنگ زدي،
اين نيروگاه خورشيديست شايد
شايد متصلم كرده است به سلسله اي ازفقراتت
اين جرقه هم نماي خارجي زندگي ست .
( فراموش نكن امشب دما كاهش پيدا مي كند... )
كه من وُ اجاق ها از ذرات چراغ مايه گرفتيم
كه من وُ اجاق ها وابسته به دقايقي از سراسيمگي در مسيرهاي برگشتيم
و سوخت منحصر به فردم از رگ هات انرژي گرفته است، اي يار!
كه از ترفندهاي ساز گار به محيط زيست بيزاربودي
كه دقيق نيستم
و از مارپيچ هاي لو رفته خميازه مي كشم
و سلول هايت گرم بود انگار،
كه از برف ها بُريدم...
وَ
همين شد كه دست هات دست هام را به جاي ِدستكش گرم كرده است !
Tags: شعر-رزا-جمالی
طبیعت بیجان
براي سطح ميز يك لامپ كافي ست
(نور پس زمينه آنقدر زياد است كه بر نرمه ي انگشت هايم به موازاتش كش مي آيد
پايين مي كشد صاف و لخت
يكدست تا عرض و قسمتي از طولش را سايه مي زند
براي سطح ميز يك لامپ كافي ست...
اين باد بود كه در را بست
اين جا را به سرعت برق پيدا كرده بود
آن خروس كه فردا را خوانده بود....
زاويه ي باد مناسب نبود
يا حركت عقربه ها پيش بيني نشده بود
شيري ولرم كه سر مي رفت ازكناره هايش
ومن كه از ثانيه اي پيش شكسته بودم
با توده اي موسمي كه از شمال به شرق مي رفت
با باريكه هايي عمود
وقتيكه از بندهاي من پس مي كشيد
آن دقيقه به نوارهاي باريكي از انگشت هايم دوخته شده بود.
(بر پلك هاي من خوابيده بود,كه آرام آرام به سمت آب مي رفت,بر محدوده اي گنگ كه مرسوم بود , خطوطي موازي كه به قطب مي رفت...
مرسوم است كه اين منحني واسطه ي مناسبي براي لكه هاي جوهر نيست
نقطه اي ثابت فرض شده بودم
وباريكه هايم يخ بسته بود
پاره اي از من بر آب بود
كه يكدست در لحظه از من جدا مي شد
و با يك حركت مستقيم به فراموشي مي رفت
جائيكه روي سطح يخي اش رخنه كرده بود و شكافهايش را دوپاره مي كرد , بر نيمه اي كه منتشر مي شد , باد قاطع رسوخ مي كرد ....
من از كناره هاي كاغذ پس كشيده بودم
كه باريكه هايم از اينجا رخت بر بست
ارتفاعي نه متري كه داشت فرو مي ريخت
در ثانيه اي كه معكوس مي رفت
من بر لبه هاي شيشه سايه انداخته بودم
يك حركت باد بود كه به كاغذها خاتمه داد
و چارچوب در را بست .
كركسي ساده روي ديوار نشسته است, بگذار به آب بريزم آنچه را كه از فرط ما گذشته است , ديگر هجاهايش خوانده نمي شود, محو بر سرزميني از ياد رفته است....
كه توده هاي لرزانم بر آب است:
اين جا كركسي ست كه با آب همخوابه مي شود .
توده اي موسمي
كه شيار به شيار حافظه ام را مي بريد
آن خط مورب را عجيب به خاك سپرده بود.
Tags: شعر-رزا-جمالی
كسوف
ماهي به فلس هاش عادت كرده بود
اقيانوس به رويِ ده انگشت اش مي چرخيد
خراب صدف ها شده بود
جسم كوچكش در تابوت جا نمي شد
ته دريا به جلبك ها پيچيده بود
پاها ي باريكش بر اقيانوس ها مي رقصيد
مرجان هاي له شده را به گونه هام مي پاشيد
و آن خطوط به لب هام دوخته مي شد.
كسوف بود
در جاذبه اي كه نُكِ انگشتهاش آبها را به حركت وا مي داشت
كسوف بود
بركِشِشي كه زمين را وارونه مي كرد.
گوشواره هاي لوزي شكلش را به خاك سپرديم؛
رشته اي از گوش ماهي ها به موهاش بند شده بود
و روي آويز بوي عطرش هر سال تكرار مي شُد.
اين مارها كه در من مي خزند ازقنديل هاي يخ شكل گرفته اند
و غارهاي تنهايي ام را به ته دريا پيوند زده اند.
واين عطر كه در شكم ماهي نهفته است!
مرجان ها از سنگ قبرش روييده اند
وبر ديوارها رسته است.
مارها به پاهايم پيچيده اند.
هنوز شناوري،ماهي؟
چگونه لاله هاي دريايي به تو از ما نزديكترند؟
چه جور بر اسفنج ها لم داده اي؟
به سنگواره ها و جانوراني كه زير آب اند
هنوز در سفري، ماهي؟
بي بي خشت!
شال سياهت كه براي من مانده است
اين چرخشي ست كه باد و ثانيه ها را به من سپرده است
با نيمه اي كه چتر من است.
Tags: شعر-رزا-جمالی
ریشه هام
دیدی که راهِ شیری چه طور کلافه ام می کرد
با آب شُشم داشتم مسیر گنگِ هستی را شخم می زدم
دارم به عصاره ی میخک ها و ریشه ی کاسنی
چسبندگیِ سفتی پیدا می کنم به رودخانه ی گَنگ؛
از ریشه هام تا مرکزِ دایره ای شکلِ زمین
لمیده بر ضلعِ افقی اش خاکِ نرم وُ سبکی رشد می کند
گدازه هاش چشم هات را کور می کند ساعتی بعد؛
وَ تو تمامِ آن سرزمینِ گرمسیری را
در ظروفِ منجمدی پخته ای
وَ تمامِ راه را عمودی دویده ای
و این آتشفشانِ زخمی را
سفت کرده ای با مچ دستت
به تعمیرِ زمین نشسته ای
با انگشت هایی که فقط به سرکه وُ نعنا آغشته ست...
حیف!
خطوط روی هم افتاده اند
بدجور!
فکرش را هم نکرده بودی
در نگاه اول!...
و صدایت به من نمی رسد
با این که از دیوز برف باریده است
از موج وُ شن خبری نیست!...
داشتم ازسمتِ چپ با نُکِ پا از راه ابریشم می گذشتم
و جلگه ها و مراتعِ ساکنی از علفزار
آهسته بر جعبه ی فلزی نقش بسته است
ساقه های توفانی اش و راه آهن و این ریل ها
همه چوبی ست
مسیر پیچیده ای ست با همه ی سادگی اش!...
چسبیده ست و از رشد سرطانیِ سلول ها کاسته است!
Tags: شعر-رزا-جمالی
سالِ گاو
1
موش رگِ سياهِ تندي ست كه در من مي خواند
ببرها صامت اند
پنجه هايش آهسته رويِ برف جان مي كنند...
2
تاريك بود
با عناصرِ فلزي اش ولغزندگيِ يخ كه بر من آوار شد
به كلي تاريك بود...
ماهي چروك كه روي سايه ام راه مي رفت...ماهياني ست كه به گور ريخته ام...
خاطره اي عتيق كه روي سقف آويزان است!...
قرن هاست كه ادامه دارد
رويِ صورتكي كه حرف مي زند
اداهايش شكل مي گيرند....
يخ ها كه مي ريزند... شاخه هايِ مشبكم شكسته اند...
عروسك كاغذي ما بود
كه بر باد داديم اش
و نقش اش كهنه شد بر سقف ...
3
تابوتِ شيشه اي پشتِ پنجره است
زمان بر من ماسيده است
سايه اي كه بر تغار مانده است...
رويِ شيشه هاي لرزاني كه مي لرزيد...
ديروز را به خاك سپرده ام
انگشت ها بر شيشه ساكن اند
زمان لابه لايِ آنها گير كرده است...
آن ابر هيچوقت به پايان نرسيد...آن خطوط به كلي تاريك بودند... آيينه اي كه تا ابد در من راه مي رفت...و ماه كه از دست ام به تنگ آمده است!
زمين مجرايي كهنه است كه پوسيده است
كلاغ ها كه بر باد رفته اند!
خيلِ مورچگاني كه به خانه ام ريخته اند
اين باران هفتصد سال است كه مي بارد
آن كور كه در راهست
و امسال كه سالِ گاو است...
4
اين خرگوش كه از سمتِ راست مي آيد
با برف هايِ سفيد خوابيده است
اين خرگوش كه به رگ هام آغشته است
خونِ برف ها را جويده است...
Tags: شعر-رزا-جمالی
شش وُ پنج دقيقه ي نيمروز
خلاف عقربه هاي ساعت بر مدار كهنه اي چرخيده اي
و اين آبشار همان برج السرطان ست كه به خواب مي ديدي
زيستگاه اين پرنده ي مهاجر آفريقاي مسكون است
و تيره ي گياهي نایابی ست این!...
Tags: شعر-رزا-جمالی
Page 1 of 2.
next last »
Data privacy
Imprint
Contact
Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.