من در گیتسهد هال وصله ناجور به حساب میآمدم. شبیه بقیه نبودم. با خانم رید و بچههایش و اعوان و انصارشان هیچ وجه مشترکی نداشتم. دوستم نداشتند و من هم زیاد دوستشان نداشتم. مجبور نبودند به کسی محبت کنند که با هیچکدامشان همدلی نداشت. موجود ناسازی بودم. از لحاظ خلق و خو و میل و استعداد و علایق نقطه مقابل آنها بودم. مثل شی بیمصرفی بود که نه به دردشان میخورد و نه لذتی به آنها میداد. اصلاً مخل کارشان بودم. باعث میدم عصبانی بشوند و تحقیرم کند. میدانم که اگر بچه سرحال و تند و تیز و بیخیال و پرجنبوجوش و خوشگلی بودم و اهل بگوبخند – با آن که باز هم سربار و بیکس بودم – خانم رید حضورم را راحتتر تحمل میکرد، بچههایش همدلی و همراهی بیشتری از خود نشان میدادند، خدمتکارها هم کمتر مرا سپر بلای کارهای خودشان میکردند.
Auteur: Charlotte Brontë