دوست نمىدارم به خواب اندر شوم شباهنگام
که چهرهى تو بر شانهى من است
که در اندیشهى آن مرگم من که، بارى، خواهد آمد
تا به خوابى جاودانهمان فرو برد
من بخواهم مُرد. تو بخواهى زیست. و این است آنچه خوابم از دیده مىبرد
این خود آیا هراسى دیگر است؟
روزى که دیگر زیر گوش ِ خویش بنشنوم
نفس تو را و قلب تو را
شگفتا! این پرندهى پُر آزرم که چنین بىخیال برخود خمیده
آشیانه تهى خواهد نهاد
آشیانى که در آن، جسم ما برمىآساید
جسمى یگانه، با دو جفت پا و دو سر
خرّمى ِ عظیمى از این دست – که سپیدهدمان به پایان مىرسد -
ادامه مىتوانست یافت
تا فرشتهیى که وظیفهدار ِ بازگشودن راه من است
از سنگینى ِ بار ِ سرنوشتم بتواند کاست
سبکبالم، من سبکبالم زیر بار این سر ِ پُربار
که به جسم من ماننده است
و به رغم آواز خروس، در پناه من
کور و لال و ناشنوا به جاى مىماند
این سر ِ جداشدهیى که به دنیاهاى دیگر سفر کرده است
بدان جاىها که قوانینى دیگر حکومت مىکند
غوطهور ِ خواب ِ ریشههاى پُر از عمق
دور از من، در بر من
آه چه مشتاقم همچنان که چهرهى تو را
با دهان خواب آلودت بر شانهى خویش دارم
تنفس گلوگاه جانبخشت را تا آستانهى مرگ
از پستانهایت بشنوم
ژان کوکتو
**دوست نمىدارم به خواب اندر شوم
Auteur: Jean Cocteau