خطای باصره
درست وقتی که به میانگین این جهان رسیدیم
طناب های بسته ام را باز کردند
و رهایم کردند که برو درست همانجاست که می خواستی...
( روبنده ای مرکب که روی چشم هایم دایره ای سیاه کشیده بود
با اولین ثانیه های ساعتم تنظیم شده بود
دست های کالم ؛ صورت غبار گرفته ام ؛
نیم رخم از عهد عتیق همین شکل بود
روی چشم هایم دایره ای سیاه کشیده بودند
و بر ارتعاشات حنجره ام مهر زده بودند: ممنوع!)
بهای کورشدنم این است که همین جا بنشینم و دایره های مدوری را بشمارم که با هم دیروز نصف کردیم و پریروز تمام شد
رویِ آب راه رفته ام،
از تقویم بپرس که چه طور این همه سال رویِ آب راه رفته ام!
مردمکی لاغر تنگ دنیا را گرفته است
اما من؛
برایِ حاشیه نویسی این حوض به هفت میلیمتر جا نیاز دارم
چه می گویی؟
ساعت ها کنارِ دست ام خواب رفته ای
حشره هایی به مرکزِ زمین چسبیده اند
و این انحنایِ گرد که تا ابدیت مدام کش می آید به جانم افتاده ست
چه می گویی؟
در حرارتِ بیست درجه ی فارنهایت
یک درجه گرمتر از دیروز شده ایم
درست وقتی که به میانگین این جهان رسیدیم
علامتی برای شما خواهیم بود
بله، درست همان جاست که می خواستم
کمابیش تنگ از آنچه فکر می کردم
بطنِ بی دغدغه اش لایروبی ام می کند...
به سپورهایِ این شهر سپرده اند چه طور جارو بکشند گردی از ما نماند
از بهایِ کور شدنم بالا زده ست ، حفاری ِ تونل های حنجره ام
و لابیرنت های این خاک
سرزمینی ست که باید از پوستِ آهکی اش بگذری!
سرزمینی ست از این جا تا هفت میلیمتر جا...
لا ینقطع تر از این اما هیچوقت نمی توانستم خواب ببینم
طناب های بسته ام را پاره کرده بودندو نمی دانستم کجا می روم ، کجا ولم کرده اند؟ پرتم کرده بودند به برهوتی که دیگر نمی خواستند... دیگر نمی خواست...
صبر کن خواهر،
صبر کن!
- مدارا کردم
برو...
دیگر اما برای ابد داغ زده است
کاریش نمی شود کرد
تو چه می گویی؟
دستِ راستِ خداوند را دزدیده اند
به نیمرخی بدل شده ایم در قحطیِ این خاک
تا مرموزترین نقطه ی این دایره سرگیجه رفته ایم
این جا قطعه زمینی ست برایِ شکافتن
از گریبانم فشارِ هوا بیرون می زند
با نیم تنه ی برهنه ای از خداوند
وسطِ حوضچه ای از خون
فحلگی ام را به چند می خرید؟
برای شما که سایه به سایه ام می آیید ، فانوس گرفته ام
ساعت دوِ نیمه شب است
از تقویم بپرس که چه طور این همه سال رویِ آب راه رفته ام؟
برایِ دیدنِ کسوف آمده بودیم...
درست به میانگین جهان که رسیدیم
چیزی جز یک رگِ موهوم از بطن راستم باقی نمانده بود
این جا همان دهلیزی ست که بن بست ختم می شود
صبر کن خواهر!
صبر کن....
بی سابقه بود
و از زاویه ی دیدم به تدریج بیرون زده بود.
Auteur: Rosa Jamali