تنها ساکن این خانه قرقی غمگینی ست
بست نشسته ام و گلبول های خونم فرار می کنند
شرطی شده است خاطراتم
پوچ شده ام
و به حراجم گذاشته اید.
مردی که روی پلک هایم سنگینی می کرد
تمام نمی شوی ، دیگر تمام نمی شوی
همه ی آینه ها یک جور نشانم می دهند
روی من دری را بسته اند
و شاقولی در آب می افتد
دست تنها و پا برهنه
روز مسطح است
بد خواب شده ام
بخشی از حافظه ام را دزدیده اند
زخمی ام
وکسی نمی داند!
بر تشتی بزرگ نمک می ریزند
روز مریض است
نبض ام را گرفته ای
و من
خاطره ای شده ام که به رگ های تو پیوسته ام
خسته ام
دیگر اگر بر طبل هم بکوبید در گوش من صدایی ندارد
تنها ساکن این خانه قرقی غمگینی ست.
Autore: Rosa Jamali