اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

احمد شاملو

Tags: poem



Go to quote


ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم

احمد شاملو


Go to quote


بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان
در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمی‌آید

و روز
شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست.



آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی



درخت،
جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسه‌یی‌ست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفری‌ست که جهان را می‌آلاید.



چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی



هر دریچه‌ی نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید.
عشق
رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.



آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد



چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتران‌اند.



خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!



به تاریخ ۲۳ امردادِ ۱۳۵۹

احمد شاملو

Tags: شاملو



Go to quote


مرا
تو
بی سببی
نيستی.
به راستی
صلت کدام قصيده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دريچه ی تاريک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازيا که تو آغازمی کنی!

احمد شاملو

Tags: ابراهیم-در-آتش شاملو شبانه



Go to quote


هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخواست که من به زندگی نشستم

احمد شاملو


Go to quote


میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست

احمد شاملو


Go to quote


چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

احمد شاملو


Go to quote


آنکه مي‌گويد دوست‌ات مي‌دارم
دل ِ اندُه‌گين ِ شبي‌ست
که مهتاب‌اش را مي‌جويد.

احمد شاملو


Go to quote


مرا، مي بايد كه در اين خم راه
در انتظاري تاب سوز
سايه گاهي به چوب و سنگ برآرم
چرا كه سرانجام،اميد
ازسفري به ديرانجاميده
بازمي آيد
به زماني اما
اي دريغ
كه مرا
بامي بر سر نيست
نه گليمي به زير پاي
از تاب خورشيد
تفتيدن را
سبويي نيست
تاآبش دهم
وبر آسودن از خستگي را
باليني نه
كه بنشانمش
مسافرچشم به راهيهاي من
بيگاهان از راه بخواهد رسيد
اي همه ي اميدها
مرا به برآوردن اين بام
نيرويي دهيد

احمد شاملو


Go to quote


I am bothered by a pain which isn’t mine I lived in a land which isn’t mine I have lived with a name which isn’t mine I have wept of grief which isn’t mine I was born out of joy which isn’t mine I die a death which isn’t mine. Ahmad Shamlu

احمد شاملو


Go to quote


« first previous
Page 2 of 8.
next last »

©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab