نه باوری، نه وطنی
جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمر جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.
بارها به خونمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآوردِ کشتار
نانپارهی بیقاتقِ سفرهی بی برکت ما بود.
اعراب فریبام دادند
برج موریانه را به دستان پر پینهی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همهگان را بر نطع سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتلعام شدم
که رافضیام دانستند.
نماز گزاردم و قتلعام شدم
که قِرمَطیام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاهترین طریق وصول به بهشت بود !
به یاد آر
که تنها دستآوردِ کشتار
جُلپارهی بیقدرِ عورت ما بود.
خوشبینی برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همهگان را گردن زدند.
یوغِ ورزا، بر گردنمان نهادند
گاوآهن بر ما بستند
بر گُردهمان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر،
تا جستوجوی ایمان
تنها فضیلت ما باشد.
به یاد آر:
تاریخ ما بیقراری بود
نه باوری
نه وطنی.
نه،
جخ امروز
از مادر
نزادهام.
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون.
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالیست
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود
جاده ها با خاطره قدم هاي تو بيدار مي مانند
كه روز را پيشباز مي رفتي،
هرچند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
كه خروسان
بانگ سحر كنند.
مرغي در بال هاي يش شكفت
زني در پستانهايش
باغي در درختش.
ما در عتاب تو مي شكوفيم
در شتابت
مادر كتاب تو مي شكوفيم
در دفاع از لبخند تو
كه يقين است و باور است.
دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند
پـرِ پـرواز ندارم
امّا
دلی دارم و حسرتِ دُرنـاها
و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
در دریاچهی ماهتاب
پارو میکشند،
خوشا رهــا کردن و رفتــن!
خوابی دیگــر
به مُردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر!
خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!
آه، این پرنده
در این قفسِ تنگ
نمیخواند
حمالان پوچی
.مرزهای دشوار تحمل را شکستند
_ !تکبير برادران
همسرايان وحدت
با حنجرههای بیاعتقادی
.حماسههای ايمان خواندند
_ !تکبير برادران
کودکان شکوفه
.افسانهی دوزخ را تجربه کردند
_ !تکبير برادران
ما با نگاه ناباور
.فاجعه را تاب آوردهايم
هيچکس برادر خطابمان نکرد
.و به تشجيع ما تکبيری بر نياورد
تنهايی را تاب آوردهايم و خاموشی را
و در اعماق خاکستر
میتپيم
دوستش میدارم ، چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
شهر همه بیگانگی و عداوت است
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد ِ مشترکم
مرا فریاد کن ...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ِ تو را دریافته ام
با لبانت برای ِ همه لب ها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان ِ من آشناست
دهانت را می بویند. مبادا گفته باشی دوستت
مي دارم
-
یادش گرامی
« first previous
Page 6 of 8.
next last »
Data privacy
Imprint
Contact
Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.