چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت......
به ساعت نگاه میکنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم میبندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
وَ سایههای کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیهها
وَ صدای هیجانانگیز چند سگ
وَ بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیام و
خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم و
خوب میدانم
سالهاست که مـُردهام
حرمت نگه دارم دلم! گلم!
کاین اشکها خون بهای عمر رفت من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می کرد
ما چيستيم؟
جز ملکلولهاي فعالِ ذهنِ زمين،
که خاطرات کهکشانهارا
مغشوش ميکند
نیمکت کهنه ی باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
برمیگردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و میكشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت
انبان حرص را جز آوار
هیچ آذوقه ای پر نمی کند.
Tags: poem
پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست
قصه اینجاست که باید بود،باید خواند
پشت این پنجره ها باز هم باید ماند
و نباید که گریست
باید زیست
در اشکال ،
خط مستقیم
از هر شکلی به حقیقت،
نزدیک تر است
چون بی انتهاست
به آخرش مطمئنا نخواهم رسید ....
مطمئنا
پس چرا می روم؟
چرا؟
چون رسالتم رفتن است...
« first previous
Page 2 of 4.
next last »
Data privacy
Imprint
Contact
Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.