آدامس تعارف کنن،ممنونی
اونوقت یه عالمُ هدیه ت کردن بی منّت
چجوری میخوای جبران کنی؟

حسین پناهی


Vai alla citazione


هی !!!
ترک برمی‌دارد زمان، وقتی که دلی می‌بندی.

حسین پناهی


Vai alla citazione


پریشونت نبودم؟
من،
حیرونت نبودم؟
تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن انجیر شدن
حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟

حسین پناهی


Vai alla citazione


عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

حسین پناهی


Vai alla citazione


ترس من از مردن و رفتن به آن دنیا
و دیدن دوباره‌ی آدم‌های این دنیا ست

حسین پناهی


Vai alla citazione


کتیبه خوان قبایل دور
این,این سرگذشت کودکی است / که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت / به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا چارتا چارچارتا...
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
آری دلم
گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
دلم گلم / این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم / به وار / وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم / و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم / از صفحه ای به صفحه ای / از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی / از شهری به شهری / زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یک جا / همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر این مقصود بی مقصد /از کلامی به کلامی / و یکی یکی مردم
بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن / مرا مهتاب / مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟
پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود....
داد خود را به بیدادگاه خود آوردم همین...
نترس کافر نمی شوم هرگز، زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم..

حسین پناهی


Vai alla citazione


برگردن عشق ساده ام
که انگشترش نخی است ،
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمی کند کسی

لعنت به شعر و من !

حسین پناهی


Vai alla citazione


فلسفه نیز، عروسک رویاهای من شد
که از چمدان هیچ مسافری بیرون نیامد

حسین پناهی


Vai alla citazione


جا مانده است
چیزی جایی
که هیچگاه دیگر هیچ چیز
جایش را
پر نخواهد کرد
نه موهای سیاهو
نه دندان های سفید

حسین پناهی


Vai alla citazione


چیزی دارد تمام می شود
چیزی داردآغاز می شود
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادتهای نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار زندگیش کرده ام
می دانم و نمی دانم.

حسین پناهی


Vai alla citazione


« prima precedente
Pagina 3 di 4.
prossimo ultimo »

©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab