بر اين منطقه البروج استوايي ام
اسفند امسال از هميشه طولاني تر بود
ارديبهشت در هجوم شهاب سنگ هام گرگ و ميش زده بود
بر صفحات استوايي ام خاك نيمه تَرَش دارند تجزيه مي شوند
و فرسايشم عمودي ست
و جنگل هاي باراني ام فرسايشي...
بر عرض جغرافيايي نامعلومي كه من مي چرخم
از سطح دريا شش فرسخ فاصله دارم
و ارتفاع من از سطح آب چيزي شبيه صفر است
با اينكه برمرتفع ترين پله ايستاده ام
ماه را رويت نمي كنم
و تقويم روزِ ديگري را ورق نمي زند...
(بواسطه ي جلبك ها ست كه مي شناسيدم و هواي منجمدم كه دما را حفظ مي كند...
شبيه گزنه اي به چسبندگي زمين وابسته ام
خرچنگ ها و اجرام آسماني از كوره ي واحدي سُريده اند
وبر اين محيط گرم طوفاني ام ذرات تجزيه مي شوند
و باران هاي سيل آساست
و باران هاي سيل آساست....
بر اقيانوس منجمد شمالي ، جزيره اي ست گرمسيري كه منم
(علي رغم آن چه گفتم نيازي به محاسبه نيست!)
محدوده اي ست كه از پيش تعيين شده است
واما فشار سنج كار نمي كند
در امتداد اين خط گُمَم ، انگار معتدلم
و جنگل هاي گرمسيري كه تو ساخته اي از من
پوست تنم را تيره كرده است.
با كرم هاي خاكي همزيستي عجيبي پيدا كرده ام
و عصاره ي گياهي كه تپانده اي در حلقم.
Tags: شعر-رزا-جمالی
شطرنجيِ يك شهر
اين شهر رگ هاي من است كه به خواب رفته است
يا شبكه ي گنگي از آن بر مغزم لانه كرده است
يا بخشي از حافظه ام را بر باد داده است:
امروز صبح همه چيز بي سابقه بود
سگي كه از حاشيه مي ترسيد
روي پلك ها رخنه كرده بود
امروز صبح همه چيز بي سابقه بود.
تازه تصوير گنگي از ماهواره رسيده است!
سفيد، شهري ست كه بر طنابِ رخت مانده است:
همه چيز مناسب بود
امواج را به خود كشيده بودم
گرما كلافه ام كرده بود.
تنها من در بزرگراه پيچيده ام
باقي همه ريل است
تا چشم كار مي كند...
اين پيچِ تند ابدي بود؟
اين فلز هميشه ناياب بوده است
و جيوه سايه انداخته است بر چاهار گوشه ي ميز؛
يك درجه گرمتر از ديروز شده است!
رگ هاي من است اين شهر، كه به خواب رفته است.
ريل ها به موازاتِ خواب اند
شهر بر چار گوشي آوار شده است.
به همسرم گفتم :"صبحانه ات را خورده اي؟"
مي شُد از سمت راست خارج شد...
منشورها در باد مي پيچند
و اين لباس كهنه بر باد رفته است.
بر دستي كه خواب رفته است
شطرنجي يك خطِ شكسته نيستم
و جسمِ كوچكم كه بر آب مي رفت.
Tags: شعر
شعله هاي گرمايي
نشسته بوديم سكونِ معلق هوا را يكريزبه نخ مي كشيديم
تمام ذهنم اين بود كه لايه هاي بهشت را در مغزم ذخيره كنم
وبدوزم به تكه هايي از ارديبهشت شخصي ام .
گفتي از پانصد سال پيش با هم بوده ايم
واز روزي كه به دنيا آمده ام بر آن درخت وحشي نقر شده ايم
و قابمان گرفته اند
هر دو
و با پيراهن هايي از ما كه منتشر شده است در زماني كه افليج مان كرده است از اضطراب
هيولايي از تپشِ قلب
جداره هاي من را از زمين بي واسطه كنده است
و به تو وصلم كرده است.
Tags: شعر-رزا-جمالی
تقويم
پيچيده ام به روزها شبيه پنج عصر؛
همان عصايي كه هوا را شكافتم با آن وَ حادثه را وَ زمان را....
همان منشور مدورم كه از دو قرن پيش به تو وُ تاريخ پيچيده است
شبيه همان چشم هايي شده ام كه به ساعت دوخته ام هزار وُ پانصد سال
به روزهايي شكسته، ضميمه در تقويم
چسبيده ام ده قرن
كه در هوا شكارم كردي
و تقويم را بهم زدي
پريروز.
( من سفت با انگشتم تقويم را نگه داشته ام اين جا....!)
هردوبا اين عصا زمان را شكافته ايم شايد
و دقيقه ي كندي شديم انگار ثابت بر حاشيه اي از روزي كه تمام نمي شود ،
نه!..
تمام نخواهد شد!...
در لحظه ايي كه چند ثانيه پيش بود انگار
و جهاني كه برايم تعبيه شد ديروز.
Tags: شعر
به وقتِ گرينويچ
لرزهنگاری اين خواب را به فردا بسپاريد
مسافتی را که پيموده بوديم قسمت کردهايم
ارتفاع نامحدودیست که از شبکه خارج شده است
از پهنهای گسترده بر زمين
بر چاههايی که نقبهای هوايی ما بودند
گذر کرده است؛
روی دوری کند
که شبکههايی بینام را نامگذاری کرده بوديم
نصفالنهاری که ما را به عرض زمين مربوط میکرد
مدارهايی که درجات جغرافيايی را گم کرده بودند
روی دوری کند
شبکهایست بینام!
اين جا مربعيست مطرود که از حاشيهی جهان بيرون زده است، از فقراتِ تاریخ جدا شده است ، روی خطی صاف که برش زدهايم
ديگر جهان با ساعت تو تنظيم نخواهد شد...
يعنی نبضهای شما هم يکنواخت با ما میزند؟
گزارش اين زمينلرزه هنوز به منطقهی ما نرسيده است
اينجا زمين بنبست است
به شکلی تصادفی
چند درجه از عرض جغرافيايی مورد نظر عقب افتادهايم
اما به طور قطع
روزی از خبرگزاریهای جهان اعلام خواهد شد:
که اينجا چرخهی حيات سالم بوده است.
نصفالنهاری را که رد کرده بوديم عرض زمين را شکافته است
با يک طول جغرافيايی نامحدود
که ماهوارهها را میپيمود
اين جهانیترين کتيبهی ماست:
نشانی ما را از روی چاههايی که به اعماق خاک نقب میزدند پاک کنيد!
منشورها در دوری نامحدود میچرخند
ديگر اما دير شده است
ساعت اينجا هميشه عقبتر است
چه مسافتی را میبايست طی میکرديم؟
بايد از مرزهايی کور، سرزمينی بهنام برمودا گذر کنم
برای شما در مکاتبهای با حروفی درشت اسمی کبير را خواهم نوشت
در آنجا که با حروفی نامرئی امتداد پيدا کردهايم
آخرين تلاشهای ما برای بقا
نيمروزی رو به غروب
آنچه از آن شکل قديمی به جا مانده است
و مکعبی که سالها پيش تبعيد شده است
و محض، بر پهنهای که به فراموشی سپرده میشد...
حروفی رمزی
کلمهی عبور را مخدوش خواهند کرد.
Tags: شعر-رزا-جمالی
زواياي اين قاب
1
سال ها از آنروز گذشته است
كه من به چهره ي پيرم در آينه نگاه مي كنم
سال ها ازآنروز گذشته است
كه من به ماسه ها و شن ها لو مي روم
سال ها از آنروز گذشته است !
2
اين حكايت از مويرگ هاي دهليزي ست كه شما نمي بينيدش
3
اين گاو كه سالهاست از سينه ام مكيده است
و تنگ در قابم كه فرو رفته ام.
4
مي دانستم كه توجيه اش آسان نيست
اين قاعده خلافِ جريان بود
و ما از ابهامات آن بي خبر بوديم
يك اتفاقٍِِ نادر
كه به قانون هاي طبيعي توجيه نمي شود
و ما در كتِ آن سال هاست كه مانده ايم .
5
اين زمينِ عاريتي بخشي ازآن جزيره ي آبسكون است
فقدان دستي كه منجر به بن بست شد
و نقش هايي كه رسم شده بودند
براي ترسيم اين منحني به پرگار نيازي نبود.
6
اسب هايي ست كه بي وقفه در خونم مي خوانند
آن اسب ها كه ياران خوني منند
اين شكل ها به شعاع آن منحني بسته اند
درخت ساكني ست
كه بر اشكوبه ها ريشه كرده است.
7
نمي شد به بازي عقربه ها پايان داد
به ثانيه هاي شكسته برنمي گرديم
روزهايي كه در پي هم چيده ام
و اسب هايي كه از بازي من گريخته اند .
8
حصيري كه روي آن خوابيده بودي
من به سكون اين خانه بدجور عادت كرده ام
چيزي كه قرار بود از مركز زمين دور شود
و ترا به من برساند .
9
قرني از تو گذشته است
و ما كه در اين خانه مانده ايم ....
10
ابعاد گذشته تغيير كرده است
و اين منحصر به رنگ سقف نيست
حروفي كه ما را چون ساكنان اين سرزمين پذيرفتند
و چنانكه مجرمي از اين خاك گريختند
و ما به سكونِ اين شهر عادت كرديم .
Tags: شعر
اتاقِ تاريك
تك نوري ست كه بر مخفي ترين سمت مي تابد
در عصب ها گسيل مي شود
كافي ست
به اندازه اي ست كه بر عنصرِ تازه اي دلالت مي كند.
ياخته هاي كور را به كناري گذاشته ام
تا در اجسامِ كِدِر نفوذ كنند
ورقه هايي كه بار گرفته اند در تاريكي ادامه مي يابند.
با كَسري از من متناسب است
چنانچه جِرمي سنگين كه از شاخه هايِ درخت آويزان است
به رنگِ سردِ جسمِ تُست
تقلاي من.
چيزي ست كه در بطنِ خود منجمد است
يك قطعه يِ تاريك است
شعاعِ نازكي ست
كه در انسدادِ در محبوس است.
بلوري كه به دست آمده
در سيالات نقش مي گيرد
انتهايِ اين مسيركجاست؟
طرحي از عصب ها بر كاغذهايِ سياه افتاده است .
رسوب مي كنم
شماري از اجسام ضخيم اند
ظرف ها را بُرده ام
قدري آب تهِ ليوان هست.
Tags: شعر
زندگيِ گياهي ام
تمام روز سردرد كلافه ام كرده بود
شايد خوني از من رفته بود
كه طاقتم به كوه بسته بود
و از نخِ باريكي گذر نمي كرد.
خوني كه سال هاست جويده ام
و رگ هايي كه از جسم ام گريخته اند
اين ياخته ها كه از من فرار كرده اند.
همان جرعه اي كه زير پوست جذب نمي شود،
و كافئين كه داشت با ضربانش يكريز بر كتفم سفت مي شد
به شيري آميخته بود كه موهام را شسته بود و رفته بود...
زندگيِ گياهي ام ؛
اين روزها.
اين همه برگ كه در رگ هام سست شده است
به كرختي كوه پهلو مي زند
كم خوني ات را به برگ ها ببخش!
به موازات سبزينه ها بايست!
و خوابم مي گيرد....
ظرفِ ثانيه اي كه پس داده است
به حاشيه ي ليوان گرفته ام؛
رگبرگ هاش كه بر آب كبره مي بست
با هر دو دستم به خاك گلدان چنگ مي زدم ؛
چرا به درونم نمي رسي؟
آه ،
هموگلوبين ناياب!
Tags: شعر
طبیعت بیجان
براي سطح ميز يك لامپ كافي ست
(نور پس زمينه آنقدر زياد است كه بر نرمه ي انگشت هايم به موازاتش كش مي آيد
پايين مي كشد صاف و لخت
يكدست تا عرض و قسمتي از طولش را سايه مي زند
براي سطح ميز يك لامپ كافي ست...
اين باد بود كه در را بست
اين جا را به سرعت برق پيدا كرده بود
آن خروس كه فردا را خوانده بود....
زاويه ي باد مناسب نبود
يا حركت عقربه ها پيش بيني نشده بود
شيري ولرم كه سر مي رفت ازكناره هايش
ومن كه از ثانيه اي پيش شكسته بودم
با توده اي موسمي كه از شمال به شرق مي رفت
با باريكه هايي عمود
وقتيكه از بندهاي من پس مي كشيد
آن دقيقه به نوارهاي باريكي از انگشت هايم دوخته شده بود.
(بر پلك هاي من خوابيده بود,كه آرام آرام به سمت آب مي رفت,بر محدوده اي گنگ كه مرسوم بود , خطوطي موازي كه به قطب مي رفت...
مرسوم است كه اين منحني واسطه ي مناسبي براي لكه هاي جوهر نيست
نقطه اي ثابت فرض شده بودم
وباريكه هايم يخ بسته بود
پاره اي از من بر آب بود
كه يكدست در لحظه از من جدا مي شد
و با يك حركت مستقيم به فراموشي مي رفت
جائيكه روي سطح يخي اش رخنه كرده بود و شكافهايش را دوپاره مي كرد , بر نيمه اي كه منتشر مي شد , باد قاطع رسوخ مي كرد ....
من از كناره هاي كاغذ پس كشيده بودم
كه باريكه هايم از اينجا رخت بر بست
ارتفاعي نه متري كه داشت فرو مي ريخت
در ثانيه اي كه معكوس مي رفت
من بر لبه هاي شيشه سايه انداخته بودم
يك حركت باد بود كه به كاغذها خاتمه داد
و چارچوب در را بست .
كركسي ساده روي ديوار نشسته است, بگذار به آب بريزم آنچه را كه از فرط ما گذشته است , ديگر هجاهايش خوانده نمي شود, محو بر سرزميني از ياد رفته است....
كه توده هاي لرزانم بر آب است:
اين جا كركسي ست كه با آب همخوابه مي شود .
توده اي موسمي
كه شيار به شيار حافظه ام را مي بريد
آن خط مورب را عجيب به خاك سپرده بود.
Tags: شعر-رزا-جمالی
كسوف
ماهي به فلس هاش عادت كرده بود
اقيانوس به رويِ ده انگشت اش مي چرخيد
خراب صدف ها شده بود
جسم كوچكش در تابوت جا نمي شد
ته دريا به جلبك ها پيچيده بود
پاها ي باريكش بر اقيانوس ها مي رقصيد
مرجان هاي له شده را به گونه هام مي پاشيد
و آن خطوط به لب هام دوخته مي شد.
كسوف بود
در جاذبه اي كه نُكِ انگشتهاش آبها را به حركت وا مي داشت
كسوف بود
بركِشِشي كه زمين را وارونه مي كرد.
گوشواره هاي لوزي شكلش را به خاك سپرديم؛
رشته اي از گوش ماهي ها به موهاش بند شده بود
و روي آويز بوي عطرش هر سال تكرار مي شُد.
اين مارها كه در من مي خزند ازقنديل هاي يخ شكل گرفته اند
و غارهاي تنهايي ام را به ته دريا پيوند زده اند.
واين عطر كه در شكم ماهي نهفته است!
مرجان ها از سنگ قبرش روييده اند
وبر ديوارها رسته است.
مارها به پاهايم پيچيده اند.
هنوز شناوري،ماهي؟
چگونه لاله هاي دريايي به تو از ما نزديكترند؟
چه جور بر اسفنج ها لم داده اي؟
به سنگواره ها و جانوراني كه زير آب اند
هنوز در سفري، ماهي؟
بي بي خشت!
شال سياهت كه براي من مانده است
اين چرخشي ست كه باد و ثانيه ها را به من سپرده است
با نيمه اي كه چتر من است.
Tags: شعر-رزا-جمالی
« first previous
Page 2 of 5.
next last »
Data privacy
Imprint
Contact
Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.