دودگيرها
دودگيرها در نوسان وحشيِ خود يك جانبه برهاله اي ازسياره ام يورش مي بُردند
قطعاتِ شيشه اي كه شكست درپوش ويژه ي خود را ناشيانه گم كردم
اجاق ام از پريروز به روز يا شب روشن است
و در من اكنون پناه گرفتي ، اي يار!
به التهاب وحشيِ مغزم چنگ زدي،
اين نيروگاه خورشيديست شايد
شايد متصلم كرده است به سلسله اي ازفقراتت
اين جرقه هم نماي خارجي زندگي ست .
( فراموش نكن امشب دما كاهش پيدا مي كند... )
كه من وُ اجاق ها از ذرات چراغ مايه گرفتيم
كه من وُ اجاق ها وابسته به دقايقي از سراسيمگي در مسيرهاي برگشتيم
و سوخت منحصر به فردم از رگ هات انرژي گرفته است، اي يار!
كه از ترفندهاي ساز گار به محيط زيست بيزاربودي
كه دقيق نيستم
و از مارپيچ هاي لو رفته خميازه مي كشم
و سلول هايت گرم بود انگار،
كه از برف ها بُريدم...
وَ
همين شد كه دست هات دست هام را به جاي ِدستكش گرم كرده است !
Tags: شعر-رزا-جمالی
فانوسِ دریایی
به پهلو خوابيده بودم ،
داشتم با پاهام اقيانوس ها را يكي در ميان جابجا مي كردم
همان گرمسيرمدامي ست كه هر چند لحظه يكبار از كمرم مي گذرد
همان كه تمام قبايل وحشي را و سواحل قناري را و نواحي استوايي را
با حفظ نام بر تنم نقاشي كرده است .....!
اقيانوس منجمد شمالي را كجا كشانده اي؟
يك دسته از موهام نخل هاي تاريك اند
ابروهام مسير باد شمال
دست هام بادبانهاي اطلس اند
چشم هام فانوس دريايي
لب هام حفره هاي ته دريا...
Tags: شعر-رزا-جمالی
دكمه
چشم هام به نورِكم عادت كرده اند
به آن ها دكمه دوختم
در تاريكي لمس ام كن!
Tags: شعر-رزا-جمالی
ریشه هام
دیدی که راهِ شیری چه طور کلافه ام می کرد
با آب شُشم داشتم مسیر گنگِ هستی را شخم می زدم
دارم به عصاره ی میخک ها و ریشه ی کاسنی
چسبندگیِ سفتی پیدا می کنم به رودخانه ی گَنگ؛
از ریشه هام تا مرکزِ دایره ای شکلِ زمین
لمیده بر ضلعِ افقی اش خاکِ نرم وُ سبکی رشد می کند
گدازه هاش چشم هات را کور می کند ساعتی بعد؛
وَ تو تمامِ آن سرزمینِ گرمسیری را
در ظروفِ منجمدی پخته ای
وَ تمامِ راه را عمودی دویده ای
و این آتشفشانِ زخمی را
سفت کرده ای با مچ دستت
به تعمیرِ زمین نشسته ای
با انگشت هایی که فقط به سرکه وُ نعنا آغشته ست...
حیف!
خطوط روی هم افتاده اند
بدجور!
فکرش را هم نکرده بودی
در نگاه اول!...
و صدایت به من نمی رسد
با این که از دیوز برف باریده است
از موج وُ شن خبری نیست!...
داشتم ازسمتِ چپ با نُکِ پا از راه ابریشم می گذشتم
و جلگه ها و مراتعِ ساکنی از علفزار
آهسته بر جعبه ی فلزی نقش بسته است
ساقه های توفانی اش و راه آهن و این ریل ها
همه چوبی ست
مسیر پیچیده ای ست با همه ی سادگی اش!...
چسبیده ست و از رشد سرطانیِ سلول ها کاسته است!
Tags: شعر-رزا-جمالی
سالِ گاو
1
موش رگِ سياهِ تندي ست كه در من مي خواند
ببرها صامت اند
پنجه هايش آهسته رويِ برف جان مي كنند...
2
تاريك بود
با عناصرِ فلزي اش ولغزندگيِ يخ كه بر من آوار شد
به كلي تاريك بود...
ماهي چروك كه روي سايه ام راه مي رفت...ماهياني ست كه به گور ريخته ام...
خاطره اي عتيق كه روي سقف آويزان است!...
قرن هاست كه ادامه دارد
رويِ صورتكي كه حرف مي زند
اداهايش شكل مي گيرند....
يخ ها كه مي ريزند... شاخه هايِ مشبكم شكسته اند...
عروسك كاغذي ما بود
كه بر باد داديم اش
و نقش اش كهنه شد بر سقف ...
3
تابوتِ شيشه اي پشتِ پنجره است
زمان بر من ماسيده است
سايه اي كه بر تغار مانده است...
رويِ شيشه هاي لرزاني كه مي لرزيد...
ديروز را به خاك سپرده ام
انگشت ها بر شيشه ساكن اند
زمان لابه لايِ آنها گير كرده است...
آن ابر هيچوقت به پايان نرسيد...آن خطوط به كلي تاريك بودند... آيينه اي كه تا ابد در من راه مي رفت...و ماه كه از دست ام به تنگ آمده است!
زمين مجرايي كهنه است كه پوسيده است
كلاغ ها كه بر باد رفته اند!
خيلِ مورچگاني كه به خانه ام ريخته اند
اين باران هفتصد سال است كه مي بارد
آن كور كه در راهست
و امسال كه سالِ گاو است...
4
اين خرگوش كه از سمتِ راست مي آيد
با برف هايِ سفيد خوابيده است
اين خرگوش كه به رگ هام آغشته است
خونِ برف ها را جويده است...
Tags: شعر-رزا-جمالی
شش وُ پنج دقيقه ي نيمروز
خلاف عقربه هاي ساعت بر مدار كهنه اي چرخيده اي
و اين آبشار همان برج السرطان ست كه به خواب مي ديدي
زيستگاه اين پرنده ي مهاجر آفريقاي مسكون است
و تيره ي گياهي نایابی ست این!...
Tags: شعر-رزا-جمالی
تك سلوليِ ساعت
چيزي به اشتباه مي ميرد
و آفتاب كه نم برداشته است ، خيس و مات است
اگر به اين خطوط ادامه دهم؛
آن شيء منجمد كه اسيرِ دست توست به اشتباه مي لغزد
و گرنه چندي ست كه روز به پايان رسيده است.
پوك به خانه كه مي رسم
چندي به مكعب ها خيره ام
جريان ِ ساكنِ آب بود
و آفتاب كه نم بر نمي داشت
بر سپيدي اين همه كاغذ
بر رخت هاي پيرم كه گريه كرده بودم !
عناصري جزء به جزء كه به من وابسته اند
و از خونِ من رنگ مي گيرند.
اين سرزمين كه بي وقفه بر من مي بارد!
و ماه كه هنوز پهناور است .
اينجا بر ديرك باريكي يخ بسته ام
و براي ِ توست كه زمان را به رودخانه ريخته ام
زمان هوسِ تندي بود كه از دستم رفت !
اين لحظه ها كه به آساني پاك مي شوند...
به كبودي اين ديوار مي مانيم
من و اين رختِ تاريك
كه به جوي آب ريخته ايم.
گوساله ايست كه از مرگ شير مي نوشد...
اين چيست
كه بر زمينه اي خنثي ته رنگ مي گيرد؟
مي شد رنگِ ديگري داشته باشد
روزهاست كه به نخي بندم...
ماهي چروك كه از سقف مي افتد...
بوران است
در دور دست سنگي سست مي شود
تصويري از انجماد كه روي شيشه مانده است
پلي كه اينجا شكسته است
و سكوت كه روي نوارِ فلزي جاري ست
همه چيز قرار است كه به نقطه اي كور بينجامد.
Tags: رزا-جمالی-شعر
سرگيجه
قرار نبود امروز را له نكني؟
شال گردنم كه پشمي نيست!
چرا تمام سطوح را گرد گيري كرده اي؟
منحني ها و شعاعِ روز
در من پيچيده بودي انگار
در سكته ي ناقصي به ناتمامي رسيده بودي انگار
مراقب باش،
آن پيچش تند
خرده هايي ست كه بر زمين ريخته بود
وقت نبود
تاريك بود
منحني ها بركسري از من در سقف شكسته بودند.
بر ورقه اي از كاغذ، امواج سكته كرده اند
اتصالي نيست
سرگيجه كوتاه است
دستم به سقف نمي رسد
ازمو هم به آن طناب باريك بند نيستم...
همين!
خيابان تصوير من نيست
تصوير تند عقربه هاي كور است
اسير ثانيه ها بوده ام
و آب كه قطره قطره بر سينك مي چكيد...
اين شبح كه در من پيچيده است به تيك تاك ساعت مي ماند
چند ساعت است كه خواب بوده است؟
Tags: شعر-رزا-جمالی
نهنگ
نهنگي ست كه خوابش كرده ام
تار وُ پودش را به اقيانوس ريخته ام
و از مرزهاي لوط گذشته ام !
اينجا اسكلتي بودكه بر فقراتم كِبره بسته بود
بر دريايي كه همخوابه ام بود
و جلبك ها كه به موهايم وفادار بودند
مادياني ست مست كه پيچيده است لاي موهايم
و اين مارها كه سراسيمه بر شانه هايم روييده اند!
اسب هايش از مرزهاي خوابم گذشته اند
بر آبهاي خليج اش سال هاست كه دويده ام
مارها بر گوشه هاي دريايي مرده اند
و اسكلتي كه رو به ديوارنقش بسته است!
وحشي ترين اسب زمين ام!
كه با نهنگي خوابيده ام
و در بادهاي مغربي پيچيده ام
كه بر خواب هاي نهنگي لنگر كشيده ام
و از راه ابريشم گذشته ام
و در آب هاي خليج ساكن ام !
عروسِ زمين ام!
عروس جهان است
كه به تسخير دنيا آمده است.
با دستي كه به جهان آلوده است
و اسب هايي كه بر زمين رانده است....
كه تمام آب هاي جهان من بودم!
Tags: شعر-رزا-جمالی
که آفتاب در کیفم بود
كه آفتاب در كيفم بود
و جهان بر دست هاي كوفته ام سنگيني مي كرد
به هم رسيده بوديم
ومن شاخه هاي كور را بلعيده بودم
گويي از طلايِ سُرخِ تو بر من ريخته بود
و من حياتِ وحش بودم
و صداي من تيرِساكتِ تو در انعكاس صدا ي من بود.
شبیه ارواحِ مردگانم جار میکشد
منم كه در شاخه ها دويده ام
شبيه موريانه اي در تو زيسته ام
و به حياتِ وحش پيوسته ام.
Tags: شعر-رزا-جمالی
« first previous
Page 3 of 5.
next last »
Data privacy
Imprint
Contact
Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.