سزار نیستم که شمشیر خشمم را در سینه بیگناهی غلاف کنم/هلنا!/ هلنا!/ هلنا!/ من/ عالیجناب دلتنگی هستم/ که زوزه سوزناک سگم/ کمر آنجلس را شکست../

جواد گنجعلی از مجموعه دری بر پاشنه انوه

Tag: شعر



Vai alla citazione


معشوق من!

کاش من و تو

دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم

تنگ در آغوش هم

خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی

گاهی تو را

گاهی مرا

تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان

به امانت می بردند



معشوق من!

کاش می دانستم

پشت آن جلد کهنه چه چیزی را پنهان می داری

که همواره

خواب مرا

بر می آشوبد

شاید آخر قصه را

جواد گنجعلی از مجموعه دری برپاشنه اندوه

Tag: شعر



Vai alla citazione


چشم هام به نورِ کم عادت کرده اند
به آن ها دکمه دوختم
در تاریکی لمس ام کن

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


و این منطقه ی متروک
نظامی ست
دیرزمانی ست که مسکونی نیست

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


تمام جسم ام را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیرِ ثانیه ای بوده ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


تقويم



پيچيده ام به روزها شبيه پنج عصر؛
همان عصايي كه هوا را شكافتم با آن وَ حادثه را وَ زمان را....
همان منشور مدورم كه از دو قرن پيش به تو وُ تاريخ پيچيده است
شبيه همان چشم هايي شده ام كه به ساعت دوخته ام هزار وُ پانصد سال
به روزهايي شكسته، ضميمه در تقويم
چسبيده ام ده قرن
كه در هوا شكارم كردي
و تقويم را بهم زدي
پريروز.

( من سفت با انگشتم تقويم را نگه داشته ام اين جا....!)

هردوبا اين عصا زمان را شكافته ايم شايد
و دقيقه ي كندي شديم انگار ثابت بر حاشيه اي از روزي كه تمام نمي شود ،
نه!..
تمام نخواهد شد!...

در لحظه ايي كه چند ثانيه پيش بود انگار
و جهاني كه برايم تعبيه شد ديروز.

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


زواياي اين قاب







1
سال ها از آنروز گذشته است
كه من به چهره ي پيرم در آينه نگاه مي كنم
سال ها ازآنروز گذشته است
كه من به ماسه ها و شن ها لو مي روم
سال ها از آنروز گذشته است !

2
اين حكايت از مويرگ هاي دهليزي ست كه شما نمي بينيدش

3
اين گاو كه سالهاست از سينه ام مكيده است
و تنگ در قابم كه فرو رفته ام.


4
مي دانستم كه توجيه اش آسان نيست
اين قاعده خلافِ جريان بود
و ما از ابهامات آن بي خبر بوديم
يك اتفاقٍِِ نادر
كه به قانون هاي طبيعي توجيه نمي شود
و ما در كتِ آن سال هاست كه مانده ايم .

5
اين زمينِ عاريتي بخشي ازآن جزيره ي آبسكون است
فقدان دستي كه منجر به بن بست شد
و نقش هايي كه رسم شده بودند
براي ترسيم اين منحني به پرگار نيازي نبود.

6
اسب هايي ست كه بي وقفه در خونم مي خوانند
آن اسب ها كه ياران خوني منند
اين شكل ها به شعاع آن منحني بسته اند
درخت ساكني ست
كه بر اشكوبه ها ريشه كرده است.


7
نمي شد به بازي عقربه ها پايان داد
به ثانيه هاي شكسته برنمي گرديم
روزهايي كه در پي هم چيده ام
و اسب هايي كه از بازي من گريخته اند .

8
حصيري كه روي آن خوابيده بودي
من به سكون اين خانه بدجور عادت كرده ام
چيزي كه قرار بود از مركز زمين دور شود
و ترا به من برساند .


9
قرني از تو گذشته است
و ما كه در اين خانه مانده ايم ....

10
ابعاد گذشته تغيير كرده است
و اين منحصر به رنگ سقف نيست
حروفي كه ما را چون ساكنان اين سرزمين پذيرفتند
و چنانكه مجرمي از اين خاك گريختند
و ما به سكونِ اين شهر عادت كرديم .

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


اتاقِ تاريك


تك نوري ست كه بر مخفي ترين سمت مي تابد
در عصب ها گسيل مي شود
كافي ست
به اندازه اي ست كه بر عنصرِ تازه اي دلالت مي كند.

ياخته هاي كور را به كناري گذاشته ام
تا در اجسامِ كِدِر نفوذ كنند
ورقه هايي كه بار گرفته اند در تاريكي ادامه مي يابند.


با كَسري از من متناسب است
چنانچه جِرمي سنگين كه از شاخه هايِ درخت آويزان است
به رنگِ سردِ جسمِ تُست
تقلاي من.

چيزي ست كه در بطنِ خود منجمد است
يك قطعه يِ تاريك است
شعاعِ نازكي ست
كه در انسدادِ در محبوس است.

بلوري كه به دست آمده
در سيالات نقش مي گيرد
انتهايِ اين مسيركجاست؟

طرحي از عصب ها بر كاغذهايِ سياه افتاده است .

رسوب مي كنم
شماري از اجسام ضخيم اند
ظرف ها را بُرده ام
قدري آب تهِ ليوان هست.

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


شطرنجيِ يك شهر


اين شهر رگ هاي من است كه به خواب رفته است
يا شبكه ي گنگي از آن بر مغزم لانه كرده است
يا بخشي از حافظه ام را بر باد داده است:


امروز صبح همه چيز بي سابقه بود
سگي كه از حاشيه مي ترسيد
روي پلك ها رخنه كرده بود
امروز صبح همه چيز بي سابقه بود.

تازه تصوير گنگي از ماهواره رسيده است!


سفيد، شهري ست كه بر طنابِ رخت مانده است:
همه چيز مناسب بود
امواج را به خود كشيده بودم
گرما كلافه ام كرده بود.

تنها من در بزرگراه پيچيده ام
باقي همه ريل است
تا چشم كار مي كند...

اين پيچِ تند ابدي بود؟


اين فلز هميشه ناياب بوده است
و جيوه سايه انداخته است بر چاهار گوشه ي ميز؛
يك درجه گرمتر از ديروز شده است!

رگ هاي من است اين شهر، كه به خواب رفته است.

ريل ها به موازاتِ خواب اند
شهر بر چار گوشي آوار شده است.

به همسرم گفتم :"صبحانه ات را خورده اي؟"

مي شُد از سمت راست خارج شد...

منشورها در باد مي پيچند
و اين لباس كهنه بر باد رفته است.

بر دستي كه خواب رفته است
شطرنجي يك خطِ شكسته نيستم
و جسمِ كوچكم كه بر آب مي رفت.

Rosa Jamali

Tag: شعر



Vai alla citazione


« prima precedente
Pagina 17 di 18.
prossimo ultimo »

©gutesprueche.com

Data privacy

Imprint
Contact
Wir benutzen Cookies

Diese Website verwendet Cookies, um Ihnen die bestmögliche Funktionalität bieten zu können.

OK Ich lehne Cookies ab